مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

مانی: هدیه ی خدا

فرنی

گل پسرم عاشق فرنیه. ماشالله با اشتها فرنی می خوره... ولی چند روزیه حالش خوب نیست و نمی تونه فرنی بخوره... قربونش برم از جمعه خیلی بی حال شده... کلی آب بدنش کم شده ولی خدا روشکر  ORS رو خوب می خوره و جبران اب از دست رفته اش شده ... ولی هنوز خوب نشده .... مامانی فدات بشه ...
27 آذر 1392

مانی جون در آرایشگاه

عزیز دلم با بابایی رفته آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه. قربونش برم اونجا خیلی آروم بود و اصلا اذیت نکرد. فدای صورت ماهت برم عزیز دلم      ببخشید با سرعت ممنوعه می رونم. آخه اسلحه گذاشتن پشت سرم. مجبورم می فهمی ......   ...
25 آذر 1392

11 ماهگی

       از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم. آری !   11 ماه قبل، دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز را با هم لبخند می زنیم عزیزترینم تولدت 11 ماهگی ات مبارک ...
19 آذر 1392

مانی عاشق لباسشویی و بطری

        وقتی میری تو آشپزخونه اینقدر ذوق می کنه. سریع میره سراغ بطری های عرقیات. از کاسنی گرفته تا رازیانه و بیدمشک. همشونو می کشه بیرون و بازی کردن. بعدش هم می چسبه به لباسشویی و کار کردن با دکمه هاش. اگه حواسم بهش نباشه حتما سری هم به سطل زباله میزنه.... الان تازه می تونه چهاردست و پا راه بره اینجوریه. امان از روزی که راه بیفته...... ...
17 آذر 1392

مانی و تلفن

        من عاشق تلفنم. هر وقت می رم خونه مامان جون به سرعت برق می رم سمت تلفن تا باهاش بازی کنم. اگه عمو هادی باشه می شینه کنارم و اجازه می ده تا کلی با تلفن بازی کنم. این تلفن رو هم عمو هادی مهربونم دیروز واسم خریده. منم اوردمش خونه و بعد بازی کردن قایمش کردم این زیر تا کسی نره سراغش ..... ...
17 آذر 1392

مانی قرتی و بابایی

        این عکسها رو وقتی عمو محسن داشت می رفت کربلا جلو پارک بعثت انداختیم. این عینکی هم که رو چشممه مال آقا طاهاست. مامانی از این عینک خیلی خوشش میومد واسه همین گذاشت رو چشمم و ازم عکس انداخت.  ...
3 آذر 1392
1